اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل این که شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به شما بدهم.
به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد
دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.
بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید و نه می توان لمس كرد ، باید در درون احساسشان کرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2